رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁴❀
سرمو بردم بالا.... وایی همه جاش خیس بود... بلند از سرجاش و با چشمای خمارش که موهاش ریخته بود جلو چشماش بهم زول زد دو قدم اومد جلو... و ناخواسته همونطور دو قدم رفتم عقب... اخه من چیکار کنم مگه تخسیر من بود؟!.... نه انگاری دست بردار نیس.... همونطوری بهم زول زده و عصبانیه.. با پرشی کرد پریدم هوا و ترسیدمو جیغ بلندی کشید و دویدم بیرون اشپزخونه.... اونم دنبالم میدویید...
ا/ت: ب.. بیبین... ح.. رفمو گو.. ش ب.. بده...
کیونگ: وایسا... وایسا
ا/ت: ناخوا... سته.... ب.. بود..
کیونگ: میگم وایسا...
همینطور داشت دنبالم میدویید.... دیگه نفس کم اورده بودم... ولی چاره ای نداشتم... اگه میموندم بلایی سرم میاورد... پس دویدم... تا اینکه کیونگ سرعتشو زیاد کرد...وقتی دستش خورد به کمرم دوباره جیغ بلندی کشیدم.... سرعتمو زیاد کردم و رفتم پشت کاناپه ای قایم شدم.... تا پیدام نکنه...
کیونگ: بیا بیرون...
نرفتم بیرون.... چون ازش میترسیدم تصمیم گرفتم همونجا بمونم و جیکمم درنیاد...
کیونگ: گفتم بیا بیرون...
یهو سایشو دیدم که داره بهم نزدیک میشه... خودمو بیشتر جمع کردم پشت کاناپه تا منو نبینه... تا اینکه سایه ای رو دیدم روبروم سرمو چرخوندم دیدم دوتا پای بلند روبرومه سرمو بالا بردم دیدم کیونگ دقیقا روبرومه... ترس کل وجودمو گرفت... عجب بچه زرنگیه... اوف از دستش امان نداریم... یه قدم اومد جلو که با کمک دستام رفتم عقب...
کیونگ: ب نفعته که وایستی!
دوباره اومد جلو رفتم عقب... که ناخوداگاه دستم رفت رو شکمم
ا/ت: لطفاـ.. نکن... بخاطر این بچه...
که اصن متوجه نشدم چی گفتم... ای خدااا دختر لال بشی... دوباره لب زدمو گفتم: به خاطر لیسا... ولم کن خواهش میکنم...
جون لیسارم قسم خوردم... ولم میکنه دیگه نه؟! اخه لیسا رو دوست داره... حتما ولم میکنه... نه دیگه همش داشت قدم ور میداشت... چرا ولم نمیکنه... یهو از اونور کاناپه بلند سدم دویدم.... در عمارتو باز کردمو درواقعه در حیاط پشتی... همش داشتم میدوییدم...وایی اونم که داره میدوعه.. خیلی خسته شده بودم... دیدم داره نزدیک تر میشه... جیغ زدم.. که یهو زیر پام خالی شد... افتادم تو استخر...منم که فوبیای غرق شدن دارم... هی نفسم بالا نمیومدو.... بلع دیگه جیغ...
ا/ت: وایی.... خدا... د. دارم... غرق... میشم...
تا اینکه کیونگ خودشو انداخت تو اب منو بغل کردو از اب اورد بیرون.... هرچی اب تو دهنم بود اومد بالا...
ا/ت: ا.. ازت.. ممنونم...(سرفهههه)
کیونگ: چرا مراقب نیستی؟! ها؟! قصد کشتن داری؟!
ا/ت: ا.. اخه
خواستم بگم عمدی نبود اما مگه این بشر میزاره من حرف بزنم... دستمو محکم گرفت که از جام پاشدم و بعد یهو ول کردو راه رفت...الان منطورش چی بود؟! ینی گفت دنبالم راه بیفت؟! خو تو که زبون داری چرا نمینالی حرف بزنی.... ایش اسکول... منم پشت سرش راه افتادم...
سرمو بردم بالا.... وایی همه جاش خیس بود... بلند از سرجاش و با چشمای خمارش که موهاش ریخته بود جلو چشماش بهم زول زد دو قدم اومد جلو... و ناخواسته همونطور دو قدم رفتم عقب... اخه من چیکار کنم مگه تخسیر من بود؟!.... نه انگاری دست بردار نیس.... همونطوری بهم زول زده و عصبانیه.. با پرشی کرد پریدم هوا و ترسیدمو جیغ بلندی کشید و دویدم بیرون اشپزخونه.... اونم دنبالم میدویید...
ا/ت: ب.. بیبین... ح.. رفمو گو.. ش ب.. بده...
کیونگ: وایسا... وایسا
ا/ت: ناخوا... سته.... ب.. بود..
کیونگ: میگم وایسا...
همینطور داشت دنبالم میدویید.... دیگه نفس کم اورده بودم... ولی چاره ای نداشتم... اگه میموندم بلایی سرم میاورد... پس دویدم... تا اینکه کیونگ سرعتشو زیاد کرد...وقتی دستش خورد به کمرم دوباره جیغ بلندی کشیدم.... سرعتمو زیاد کردم و رفتم پشت کاناپه ای قایم شدم.... تا پیدام نکنه...
کیونگ: بیا بیرون...
نرفتم بیرون.... چون ازش میترسیدم تصمیم گرفتم همونجا بمونم و جیکمم درنیاد...
کیونگ: گفتم بیا بیرون...
یهو سایشو دیدم که داره بهم نزدیک میشه... خودمو بیشتر جمع کردم پشت کاناپه تا منو نبینه... تا اینکه سایه ای رو دیدم روبروم سرمو چرخوندم دیدم دوتا پای بلند روبرومه سرمو بالا بردم دیدم کیونگ دقیقا روبرومه... ترس کل وجودمو گرفت... عجب بچه زرنگیه... اوف از دستش امان نداریم... یه قدم اومد جلو که با کمک دستام رفتم عقب...
کیونگ: ب نفعته که وایستی!
دوباره اومد جلو رفتم عقب... که ناخوداگاه دستم رفت رو شکمم
ا/ت: لطفاـ.. نکن... بخاطر این بچه...
که اصن متوجه نشدم چی گفتم... ای خدااا دختر لال بشی... دوباره لب زدمو گفتم: به خاطر لیسا... ولم کن خواهش میکنم...
جون لیسارم قسم خوردم... ولم میکنه دیگه نه؟! اخه لیسا رو دوست داره... حتما ولم میکنه... نه دیگه همش داشت قدم ور میداشت... چرا ولم نمیکنه... یهو از اونور کاناپه بلند سدم دویدم.... در عمارتو باز کردمو درواقعه در حیاط پشتی... همش داشتم میدوییدم...وایی اونم که داره میدوعه.. خیلی خسته شده بودم... دیدم داره نزدیک تر میشه... جیغ زدم.. که یهو زیر پام خالی شد... افتادم تو استخر...منم که فوبیای غرق شدن دارم... هی نفسم بالا نمیومدو.... بلع دیگه جیغ...
ا/ت: وایی.... خدا... د. دارم... غرق... میشم...
تا اینکه کیونگ خودشو انداخت تو اب منو بغل کردو از اب اورد بیرون.... هرچی اب تو دهنم بود اومد بالا...
ا/ت: ا.. ازت.. ممنونم...(سرفهههه)
کیونگ: چرا مراقب نیستی؟! ها؟! قصد کشتن داری؟!
ا/ت: ا.. اخه
خواستم بگم عمدی نبود اما مگه این بشر میزاره من حرف بزنم... دستمو محکم گرفت که از جام پاشدم و بعد یهو ول کردو راه رفت...الان منطورش چی بود؟! ینی گفت دنبالم راه بیفت؟! خو تو که زبون داری چرا نمینالی حرف بزنی.... ایش اسکول... منم پشت سرش راه افتادم...
۸.۳k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.